Sunday 1 July 2012

پیکان قرمز


گفتم مستقیم. ایستاد. قرمز رنگ بود و بی رمق. عقب نشستم درست پشت راننده. صدای آشنایی می آمد و حواسم را به افکار خودم می دادم. باز صدایش ذهنم را بر هم می زد. به دنبال صدا و چهره اش و چرایی پاره شدن افکار گشتم. ناگهان و به سرعت برگشتم به سالها قبل و داخل کلاسی.
خشونت و محبت ناشیانه می بارید از این کلاس پرجمعیت. هر زمان کلاس برقرار بود دو گزینه بیشتر پیش روی هر کس نبود، یا کتک یا تشویق. هیچ میانه ای در کار نبود. یا بی رحمانه تنبیه می شدی یا با چهره ای نامهربان تشویق. دفترچه ای داشت هر دانش آموز که مهرها و ستاره ها و ماه ها و مثبت و منفی ها در آن جمع بود. یکی مسوول میز معلم بود و یکی دفترچه ها و دیگری تخته و ... میز در بدو ورود می بایست با عروسک و اسباب بازیهایی آذین می شد ... مملو از پارادوکس بود. تمرین حل می کردیم و صدای سیلی سختی بر گوش بخت برگشته ای هوش و حواس از همه می پراند و حتی تشویق ها و آفرین ها هم با صدایی خشن و چهره ایی ترسناک بود. سیلی، خط کش چوبی فلزدار، ستاره، مهرهای امتیاز ...
گفتم شما آقای ش. هستید؟ در آینه نگاهم کرد ... عجیب صحنه ای بود. کمی حرف زد و شاید حال و احوال کرد و شاید گفت چه می می کنی و کدام دانشگاهی ... اما هیچ نفهمیدم. باور نمی کردم این همان ابهت و خشونت درآن اتاق پر از شاگرد راهنمایی بود که باید از من پول کرایه می گرفت ... همان پیکان قرمزی که بارها جای پارکش را عوض می کرد که بچه های چندسال مانده نابودش نکنند ... نه آن روز که دلسوزی خطا کار بود کسی کاری می کرد، و نه امروز که دبیری شاگردهایش را به مقصد می رساند. نه این شغل بد است و نه آن دلسوزی که راههایش پر تناقض و جاهایشان اشتباه.